چهرازی

چهرازی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۲۳
آبان

http://bayanbox.ir/view/262658744313974314/psdhome-5.jpg


هرچی آب و هوای ایران برای نژاد سگ هاسکی بده ، اما جون میده واسه نژاد سگ سیاه افسردگی...

  • بهزاد.الف
۰۸
آبان

رادیو چهرازی

در زندگی بعدی،
کاش می‌شد مسیر را، وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود…
در خانه‌ای از انسانهای سالمند،‌ زندگی را آغاز کنم
و هر روز
همه چیز بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند.
بروم و حقوق بازنشستگی‌ام را جمع کنم.
و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت.
سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هر روز، جوان‌تر خواهم شد.
آنگاه، برای دبیرستان، آماده‌ام.
و سپس به دبستان می‌روم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی می‌کنم.
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.
آنقدر جوان و جوان‌تر می‌شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم.
و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس،‌ چیزی شبیه استخر،
غوطه ور خواهم شد.
و سپس، با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز، زندگی را در اوج به پایان برسانم…

وودی آلن

  • بهزاد.الف
۲۲
مهر


جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده نگاهم کرد و گفت: «چقدر موها رو سفید کردی» !

راست می‌گفت، بیشتر موهایم سفید شده است. گفتم: «بله» ... راننده پرسید: «برای مردن آماده‌ای؟!»

گفتم: «چی؟!» راننده گفت: «میگم برای مردن آماده‌ای؟» گفتم: «مگه قراره بمیرم؟» راننده گفت: «آره دیگه... چشم به هم بزنی رفتی... زود... خیلی زود» !

برای مردن آماده نبودم حتی برای شنیدن این حرف هم آماده نبودم، ولی انگار راننده مطمئن بود که به زودی می‌میرم!

به راننده گفتم: «من نمی‌خوام به این زودی بمیرم». راننده گفت: «هیچ کس نمیخواد ولی خیلی هم زود نیست ...» !

دلم می‌خواست از تاکسی پیاده شوم و بقیه راه را بدوم... ولی راه دور بود و جان این همه دویدن را نداشتم...

👤 سروش صحت

  • بهزاد.الف
۱۷
مهر

رادیو چهرازی

چندسال پیش که استان گیلان و شهر رشت برف سنگینی بارید  شهر چند روزی دچار بحران شده بود از شخصی شنیدم که نان لواش هر بسته تا 20 هزار تومن فروخته میشد!!!! یا خدا!

بخوایم یه مقدار از اتفاقایی که جدیدا اتفاق افتاده یاد بکنیم.قبل از زلزله کرمانشاه قیمت کانکس حدود یک و نیم ملیون تومن بود و بعد از زلزله کانکس ارزون شد.! نه شوخی کردم :l قیمت کانکس به حدود 7 میلیون تومن رسید!!

حالا یه مثال دم دستی تر بزنیم.همین زمستون سال 96 تهران با یه برف رفت توی بحران!پایتختمون رو برف خوابوند!!قیمت کرایه تاکسی از فرودگاه امام تا شهر تهران به یک میلیون تومن رسید!!

حالا فارغ از اینکه مدیران و مسئولین مدیریت بحران رو بلد نیستن چون مدیریت یک تخصص آموختنی هستش که این عزیزان نیاموختند ولی چه بلایی سر انسانیت اومده؟

خیلی دلم میخواد اون شخصی رو که نون رو 20 هزار تومن فروخته ببینم یا برام سوال شده که کسی که کانکس رو میکنه 7 میلیون تومن خانواده داره یا نه یا اینکه راننده تاکسی که کرایه یک میلیونی از مسافرش میگیره دقیقا به کدوم خدا اعتقاد داره؟

حالا جالب اینجاست که در بحران هسته ای و سونامی شهر فوکوشیما ، پنجاه نفر داوطلب شدن برای خنک نگهداشتن راکتور هسته ای(مرگ) تا مردم شهر فرصت پیدا بکنن از شهر خارج بشن یا اینکه در زمان حادثه ی تخریب برج های دوقلو  تاکسی های شهر نیویورک مردم رو رایگان جابجا میکردن


اینارو که میشنوم فکر میکنم یه مشت آتئیست هستیم که دور هم جمع شدیم و به مسلمونای کشورای دیگه میگیم کافر!

 

پ.ن:مهربون باشیم

  • بهزاد.الف
۳۰
شهریور

http://bayanbox.ir/view/8417867807567026378/121212124444.jpg

یک معلم و یک درس عاشورایی واقعی برای همه ما

در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند. 

معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از  اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.

زنگ آخر فرا رسید و وقتی  دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. 

در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. 

هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. 

تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.

 بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. 

معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. 

در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد. 

کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. 

دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.

 آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر  آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ " می نامید، نیست.  پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. 

آن سال با معدّلی خوب قبول شد.

به کلاس های بالاتر رفت. 

در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. 

مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است.

این قصه را دکتر (ملک حسینی ) در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش  نوشته .انسان ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند.دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک  کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند.

این دانش آموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسان ها بشود که بخت با او یار بود.

  • بهزاد.الف