چهرازی

چهرازی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

۲۷
آبان

http://bayanbox.ir/view/5346601307176896591/Abstract-HD-Wappapers-Downloadha-47.jpg


انگور فلّه ایم ، با گلّه ی انگوران، در خمره مخموری در گوشه ی مهجوری !
قراره که روزی “گنداب شوم گنداب”

بیا و بَردارم در کوزه بیاندازم! در یوزه بیاندازم
سرخ ترین خونِ ، جان را بِچِش از خونم و بعد اگر خوش بود، اگر که شاد شدی ! مرا به نام خودت!
“شراب کن شراب

دفتر کهنه ای ام ! ورق نمی خوردم
قسم به جان کسی که دوستش داری
ورق بزن مرا ! صحیح قرات کن و بعد
مرا به معجزه ات !
“کتاب کن کتاب”

نه فحش بلد بودم ، نه فحش میگویم
فحش که میخوردم ، سکوت میکردم!
اصلا بیا هر چه فحش بلدی به من
“نثار کن نثار “

که میپرستی را ؟ چه میپرستی را؟
من که جواب شده ام! و سخت بیمارم تو نیز نه می آیی نه جواب میدهی ام !!
مگر چه میشودت ؟! بیا به بالینم نگیر جانم را و در سکوت مطلقمان!
تو نیز بی پروا در احتضار مرا “جواب‌ کن جواب”

چگونه بیاورمت ؟
چگونه می آیی ؟
هر چه بلد بودم ، بکار میبستم
چگونه بی وقفه به خاک سرد زدی ام ؟
و‌ بعد مرگ تنم اگر که یک روزی
به فاتحه ام رفتی سلام مرا برسان
به خانه پدری وسعی کن که مرا
خوب به یاد آری!
و یاد مرا با خود
“خاک بکن خاک”

  • بهزاد.الف
۰۸
آبان

رادیو چهرازی

در زندگی بعدی،
کاش می‌شد مسیر را، وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود…
در خانه‌ای از انسانهای سالمند،‌ زندگی را آغاز کنم
و هر روز
همه چیز بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند.
بروم و حقوق بازنشستگی‌ام را جمع کنم.
و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت.
سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هر روز، جوان‌تر خواهم شد.
آنگاه، برای دبیرستان، آماده‌ام.
و سپس به دبستان می‌روم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی می‌کنم.
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.
آنقدر جوان و جوان‌تر می‌شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم.
و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس،‌ چیزی شبیه استخر،
غوطه ور خواهم شد.
و سپس، با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز، زندگی را در اوج به پایان برسانم…

وودی آلن

  • بهزاد.الف
۲۲
مهر


جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده نگاهم کرد و گفت: «چقدر موها رو سفید کردی» !

راست می‌گفت، بیشتر موهایم سفید شده است. گفتم: «بله» ... راننده پرسید: «برای مردن آماده‌ای؟!»

گفتم: «چی؟!» راننده گفت: «میگم برای مردن آماده‌ای؟» گفتم: «مگه قراره بمیرم؟» راننده گفت: «آره دیگه... چشم به هم بزنی رفتی... زود... خیلی زود» !

برای مردن آماده نبودم حتی برای شنیدن این حرف هم آماده نبودم، ولی انگار راننده مطمئن بود که به زودی می‌میرم!

به راننده گفتم: «من نمی‌خوام به این زودی بمیرم». راننده گفت: «هیچ کس نمیخواد ولی خیلی هم زود نیست ...» !

دلم می‌خواست از تاکسی پیاده شوم و بقیه راه را بدوم... ولی راه دور بود و جان این همه دویدن را نداشتم...

👤 سروش صحت

  • بهزاد.الف
۱۰
شهریور

http://bayanbox.ir/view/4089619447887082384/22216420.gif

طرح جمع آورى لبخندهایش از تهران
کار ساده اى نبود
غُبارِ غم تهران
خنده هاى دلبر را
پنهان مى کند
و من پیک ام را به زیر ِ پیکِ خالى خودم مى زنم
با دو پیکِ پشت هم
فرصتى براى فکر کردن باقى نمى ماند
تو تا فرصت هست بگو
من را بى تو که مى توان صدا زد ؟!
وقتى به جستجوى تو
در
شادمانى هاى شبانه
لقمه هاى صبحانه
خُنکاىِ بلوار کشاورز
پشتِ بامِ بلندِ خنده هات ، عاشق ام
حالا تو در اینجاى پیچکِ کلمات من
با چشم هات مى خندى
چشم هات که مى خندند
باید طرح جمع آورى خودم را پیاده کنم
من خودم را جمع نمى کنم
دلم را پیاده مى کنم
در دست هاى تو مى گذارم
و پیاده مى شوم
تو تا هستى
هستى عطر ِ موهات را به خود مى گیرد
هواى کوچه ما
از عشق نشانى نداشت
قبل از اینکه
لبخندهات
شب و من و کوچه را سیاه مست کند
[ سجاد افشاریان ]

  • بهزاد.الف