شد شصت سال
حالا تمام کارهایش را انجام داده بود
مانده بود زندگی...
دستت مبارک است که چک میزند به گوش
دستت مبارک است که می اورد به هوش
عیسای دست های مبارک بزن مرا
تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود...
بله مبارکند دستهایی که میزنند
میزنند و بیدارت میکنند
میزنند و هوشیارت میکنند
که بیدار شو آدم ساده
که در این دنیای آهنین تو چرا درگیر احساسی
راستش را بخواهی حقیقت تلخ است و حقیقت اینست که تمام آدم های احساسی در
این دنیای منفعت محور محتاج دستی هستند که بزند و بیدارشان کند کسی که جواب
دوستت دارمهاشان را با مرسی خدانگهدار بدهد!
تا بدانی طفلک احساسیه من معادلات دنیا را اعداد و ارقامند که حل میکنند نه دوستت دارم های تو...
پس ببوس دستان مبارکی را که زدنند تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود . بیوس
دستانی را که زدند تا به هوش بیاورندت که احساست را قربانی کن و
آهنین برخیز از زمین و دنیا را دوباره ببین و این بار دنیا را حل کن با
منطقت نه با احساست!
تو ای مفتخر به زنده شدن تو اینک پیامبر این دنیایی رسالتت را انجام بده و جواب تمام دوستت دارم هارا خدانگهدار بگو
مبادا که دلت بلرزد
که حکم ارتداد
مرگ است...
بهزاد.الف
انگور فلّه ایم ، با گلّه ی انگوران، در خمره مخموری در گوشه ی مهجوری !
قراره که روزی “گنداب شوم گنداب”
بیا و بَردارم در کوزه بیاندازم! در یوزه بیاندازم
سرخ ترین خونِ ، جان را بِچِش از خونم و بعد اگر خوش بود، اگر که شاد شدی ! مرا به نام خودت!
“شراب کن شراب”
دفتر کهنه ای ام ! ورق نمی خوردم
قسم به جان کسی که دوستش داری
ورق بزن مرا ! صحیح قرات کن و بعد
مرا به معجزه ات !
“کتاب کن کتاب”
نه فحش بلد بودم ، نه فحش میگویم
فحش که میخوردم ، سکوت میکردم!
اصلا بیا هر چه فحش بلدی به من
“نثار کن نثار “
که میپرستی را ؟ چه میپرستی را؟
من که جواب شده ام! و سخت بیمارم تو نیز نه می آیی نه جواب میدهی ام !!
مگر چه میشودت ؟! بیا به بالینم نگیر جانم را و در سکوت مطلقمان!
تو نیز بی پروا در احتضار مرا “جواب کن جواب”
چگونه بیاورمت ؟
چگونه می آیی ؟
هر چه بلد بودم ، بکار میبستم
چگونه بی وقفه به خاک سرد زدی ام ؟
و بعد مرگ تنم اگر که یک روزی
به فاتحه ام رفتی سلام مرا برسان
به خانه پدری وسعی کن که مرا
خوب به یاد آری!
و یاد مرا با خود
“خاک بکن خاک”
در زندگی بعدی،
کاش میشد مسیر را، وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود…
در خانهای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم
و هر روز
همه چیز بهتر و بهتر شود.
به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند.
بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم.
و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت.
سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هر روز، جوانتر خواهم شد.
آنگاه، برای دبیرستان، آمادهام.
و سپس به دبستان میروم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی میکنم.
هیچ مسئولیتی نخواهم داشت.
آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم.
و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس، چیزی شبیه استخر،
غوطه ور خواهم شد.
و سپس، با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز، زندگی را در اوج به پایان برسانم…
وودی آلن